سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که براى خدا خشم کرد ، باطل را هر چند سخت بود از پا درآورد . [نهج البلاغه]

دل نوشته های من !



دانشگاه مازندران چهارشنبه 88/2/30 ساعت 3:8 صبح

سلام

فکر می کنید من خوش شانسم ؟

دیروز که ریاضی مهندسی داشتم ، صبح دیر پاشدم. سریع آماده شدم که برم.
سر کوچه سوار ماشین شدم. وقتی رسیدم ایستگاه تاکسی که برای مسیر بعد سوار بشم ، دیدم مردم صف کشیدن !
توو این جند وقتی که اومدم خونه جدید ، هیچ موقع صبح منتظر ماشین نموندم. همیشه ماشین بود و سوار می شدم. اما حالا که عجله داشتم ، ماشین نبود و مردم صف کشیده بودن.
حالا حق دارم که بگم کم شانسم ؟ !

نچ !
این آخرش نبود. چیزی نگذشت که چند تا ماشین پشت سر هم اومد و همه مستفرا سوار شدن. منم خدا رو شکر به موقع رسیدم. فکر کنم حتی اون روز مسیر خونه تا دانشگاه کمتر از 20 دقیقه طول کشید !
حالا نه اینکه خوش شانسم ، از این مدل موارد ممکنه زیاد پیش بیاد که آدم اولش فکر می کنه شانس نداره ، در حالیکه داره.
منم یه مدت فکر می کردم کاملا بدشانسم. ولی الآن فکر می کنم فقط خوش شانس نیستم !
ممکنه در آینده به این نتیجه برسم که خیلی هم خوش شانسم !
حالا همه با هم پیدا کنیم پرتقال فروش رو D:  ( می دونم چیزایی که گفتم هیچ ربطی به هیچ جا نداشت )

ریاضی مهندسی دو هفته دیگه امتحانه. من واقعا می ترسم. از درسش هیچی بلد نیستم. اصلا سر کلاس هیچی نمی فهمم ! درس هر جلسه هم یه جورایی به درس های قبلی مربوط میشه و منم نمی تونم بفهمم قضیه چیه.
البته خیلی ها مثل من هستن.
امتحان میان ترم 10 نمره داره. گفته کسی میان ترم رو خراب کرد ، به پایان ترم امید نداشته باشه !

سر کلاس تاریخ تمدن  خیلی وضعم خراب بود. نمی تونستم بیدار باشم ! خیلی سخت بود چشمامو باز نگه دارم.
یکی داشت در مورد مولوی ارائه می کرد. ارائه خیلی خوب و جانانه‌ای بود. کلاس ساکت بود و همه داشتن گوش می کردن.
من ییهو یه لحظه خوابم برد و نفهمیدم چی شد و دستم چطوری خورد به موبایلم و افتاد پایین !
یعنی خورد به قسمتی از صندلی ، ولی قبل از اینکه به زمین برسه گرفتمش !
بعد از این اتفاق تا چند دقیقه داشتم به این فکر می کردم که چطوری من خواب بودم و با شنیدن صدای ضربه از خواب بیدار شدم و همزمان موبایل رو توو هوا گرفتم !‌!‌!
خودم کفم بریده بود D:

نمی دونم چطوریه که من هر هفته کلاس آخر که تاریخ تحلیلی صدر اسلامه رو سرحال تر هستم ! کار من برعکسه !

اما امروز ...
می خواستم ساعت 10 صبح برم دانشگاه مازندران که برای جلسه مناظره نمایندگان آقایان موسوی و احمدی نژاد باشم. راننده ماشینی که سوار شده بودم راه رو اشتباه گفت به من. کلی وقتم تلف شد. ساعت 11:30 رسیدم D:
من که نفهمیدم جلسه دفیفا کجا بود. ولی فکر کنم تموم شده بود که من پیدا نکردم.

بعدش یکم توو دانشگاه گشتم و به دوتا دانشکده فکر کنم سر زدم.
محوطه زیاد شلوغ بود. یه چیزی که توجه منو جلب کرد ، تعداد زیاد دخترا نسبت به پسرا بود ! جدا زیاد بودن. بیشترشون هم چادری بودن. شاید نسبت تعداد چادری ها به بی چادرها برعکس دانشگاه ما بود !
توو دانشگاه من چند بار جستجو کردم ، اما شبکه وایرلس پیدا نکردم. کاش وایرلس داشت. البته واسه من که فرقی نکرد. اگر هم می داشت شرایط همین بود.

فکر می کردم وقتی برگردم خونه ناهار درست می کنم و می خورم و می خوابم و بعدشم درس می خونم.
ولی اصلا اینطور نشد. یه دفعه کارایی پیش اومد که خیلی وقت گرفت.
( داره خوابم می بره ! )
ناهار که خیلی دیر خوردم. شام هم نخوردم D:
آخه چون ناهار دیر خورده بودم ، زیاد اشتها نداشتم.

فردا شبکه امتحان دارم و امشب هیچی نخوندم ! حتی نرفتم بگردم کتابشو پیدا کنم. هیچی هم بلد نیستم.

چشمام دبگه داره آلبالو گیلاس می چینه !
من برم اینو پست کنم و بگیرم بخوابم.

شب خوش
خدانگهدار.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط: ناشناس